هیچ واژه ای به ذهنم خطور نمیکرد تا روی کاغذ بیاورم...
دستم هم یاری نوشتن نداشت...
شب آرامی بود و من بغضی سنگینی داشتم..
سنگین به اندازه ی یک توپ بسکتبال...
هیچ واژه ای به ذهنم خطور نمیکرد تا روی کاغذ بیاورم...
دستم هم یاری نوشتن نداشت...
شب آرامی بود و من بغضی سنگینی داشتم..
سنگین به اندازه ی یک توپ بسکتبال...
هیچ کی نمیدونه جای تو اینجا خالیه...
با هیچکی حرف نمیزنم هیچ جوکی خنده دار نیست..
بعد از هر زمستونی معلومه که بهار نیست...بعضی اوقات بوی سیب رو حس می کنم.
خیلی وقت بود این بو رو نشنیده بودم...
وقتی بوی سیب می یاد یعنی خدا بهم نزدیکه..خیلی نزدیک...
«و به خدایی که در این نزدیکی است..»
الانم باز داره بوی سیب می یاد....
امروز روز خداست.

التماس دعا..
به تمام کسایی که مرحله ی اول و مجاز شدن تبریک میگم...
خودمم مجاز شدم..
ولی امکان قبولی خیلی خیلی خیلی کمه...
موفق باشید...
ستاره وقتی میشکنه میشه: شهاب
ولی
دلی که میشکنه میشه: سوال بی جواب
گفتمش بی تو چه باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش همدم شب هایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد
وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد
یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد
