بیشتر تنها تر میشه.. نمیدونم دلش از کی گرفته... یا دلش پیش کی گیره..
شاید پیش خودش..
نزدیک که بهش میشم..سرش رو بلند میکنه..با لبخند ملیحی روی لبش
تشویق به نشستنم میکنه...
از او میپرسم: حال غرببی داری...
دستش را از زیر چانه اش برمیدارد... و با نگاهی عمیق به من مینگرد..
هیچ کلامی از زبان آن خارج نمیشود..
سکوت بینمان ردو بدل میشود..
دوباره نگاهم میکند و میگوید:دو چیز وجود دارند که هرگز نباید از یاد بروند:
بدان معنا که بگذاریم رخدادها مسیر خود را پی گیرد-
و فاداری به آنچه در آرزویش هستیم..
هر چه خستر میشوی..خدا به تو نزدیکتر میشود..
کمی مکث میکند:با قاشقش قهوه خود را هم میزند...
و با بغضی پنهان در کلامش میگوید:
عشق چیزی است که بیش تر از هرچیزی داشتنش را دوست داریم،
عشق همان چیزی است که همواره داده میشود پذیرفته
نمیشود...
و آنجا را ترک میکند...

